Warning: Declaration of AVH_Walker_Category_Checklist::walk($elements, $max_depth) should be compatible with Walker::walk($elements, $max_depth, ...$args) in /home/vehcom/domains/parsaveh.com/public_html/wp-content/plugins/extended-categories-widget/4.2/class/avh-ec.widgets.php on line 62

Warning: Declaration of AVH_Walker_CategoryDropdown::walk($elements, $max_depth) should be compatible with Walker::walk($elements, $max_depth, ...$args) in /home/vehcom/domains/parsaveh.com/public_html/wp-content/plugins/extended-categories-widget/4.2/class/avh-ec.core.php on line 876

Warning: Parameter 2 to wp_hide_post_Public::query_posts_join() expected to be a reference, value given in /home/vehcom/domains/parsaveh.com/public_html/wp-includes/class-wp-hook.php on line 324
فرهنگ و ادب « پرثوه

سلام

در دوران کودکی یکی از سرگرمی های ما کارت پستالهای سه بعدی بودند ( بعدا خط کشهای سه بعدی هم آمدند ) کارت را که کمی کج و راست می کردی نقش روی آن تغییر کوچکی می کرد .

سرزمین ما یک کارت پستال سه بعدی بزرگ است . از هر سو که نگاه کنی چیزی می بینی . از یک دیدگاه مرفه و دارا هستیم و از نگاهی دیگر فقیر و ناتوان . از سویی بی فرهنگ و عقب مانده و از سوی دیگر با فرهنگ و متمدن . شاید در ارتباط با ایران هرگز نفهمی که تکلیفت چیست ! اما قطعا در کنار تمامی لحظات ناراحت کننده و همه ی سرافکندگی ها لحظاتی هم سربلندی را تجربه خواهی کرد . حتما زمانهایی را خواهی دید که به ایرانی  بودن خودت ببالی و دوست داشته باشی که در میان چند فرد خارجی باشی و بتوانی با غرور نگاهشان کنی .

اگر در قرن بیست و یکم هنوز هم ایرانیانی باشند که از در و دیوار سفارت خانه های کشورهای دیگر همچون غارت گران بالا بروند , حتما ایرانیان دیگری هم هستند که بروند و افتخارات فرهنگی بیاورند .

خوبی اش همین است . در برابر هر سیاهی حتما یک سپیدی هم خواهیم یافت . آفرین یزدان مهر آفرین را .

به هر روی اسکاری که فیلم جدایی نادر از سیمین به دست آورد یک افتخار بزرگ و ماندگار فرهنگی است . ولی به باور من پیروزی اصلی همانا گفتار اصغر فرهادی از تریبون اسکار است:

” سلام به مردم خوب سرزمینم. در این لحظه ایرانی‌های بسیاری در سراسر جهان در حال نظاره ما هستند و تصور می‌کنم که خیلی خوشحال هستند. خوشحالند نه تنها به خاطر یک جایزه مهم، یک فیلم یا یک فیلمساز، بلکه به خاطر اینکه در زمانی که سخن از جنگ، تهدید، و خشونت بین سیاستمداران مبادله می‌شود، نام کشورشان ایران در اینجا از دریچه فرهنگ با افتخارش به زبان مى‌آید، فرهنگ غنى و کهنی که زیر غبار سنگین سیاست پنهان شده است. من با افتخار این جایزه را به مردم کشورم تقدیم مى‌کنم، مردمى که به تمام فرهنگ‌ها و تمدن‌ها احترام مى‌گذارند و از خصومت و خشونت بیزارند.”

در جایی که جنگ نفت در دنیا در اوج خود قرار دارد و به شکل سنتی همه ی کاسه و کوزه های این جنگ شوم بر سر مردم ایران می شکند و دودش فقط به چشم ایرانیان می رود , فرصت بسیار ارزشمندی است که یک ایرانی هنرمند , از تریبونی جهانی موضع مردمش را نسبت به این جنگ خانمان بر انداز اعلام کند , از فرهنگ کشورش بگوید و بی ارتباط بودن این فرهنگ به جنجالهای سیاسی , از صلح طلب بودن و احترام به فرهنگ و باورهای دیگران و از بیزاری از خشونت و دشمنی .

سپاسگزاریم از فرهادی که در هر دو مسابقه پیروز شد .

hedayat

سلام

آقای محمد بهارلو در صد و دهمین سالگرد به دنیا آمدن صادق هدایت مقاله ای برای روزنامه ی شرق نگاشته و دلایل ماندگاری و محبوبیت هدایت را بررسی کرده اند . 

صادق هدایت پس از مرگش بیش از گذشته نامور و محبوب شد و این محبوبیت با گذشت بیش از 50 سال از مرگ تلخ او ( 19 فروردین 1330 ) و گذر چندین نسل از میانه ی جامعه ی ایران نه تنها کم نشده بلکه بیشتر هم شده است و اگر در دهه های 30 و 40 فقط گروهی از روشنفکران ایران او را می شناخته اند می توان گفت امروز کسی از اقشار مختلف نیست که با هدایت آشنایی نداشته باشد .

راز این ماندگاری و تاثیر گذاری از دید نویسنده ی مقاله , جناب بهارلو صراحت و صميميت و در «اجبار اعتراف» و روحيه انتقادي ـ يا همان مدرنيت‌خواهي و آزادانديشي ـ او است. قابليت و توانايي او در تشخيص جنبه‌هاي گويا و زندگي‌بخش امور و اشيا كاملا نظرگير است. هدايت قريحه‌اي طبيعي و ممتاز براي انتقاد كردن دارد، به‌ويژه مي‌تواند جنبه‌هاي ناساز و ناجور زندگي را از منظر فردي و شخصي در كنار يكديگر نشان بدهد و دست بيندازد و اين استعداد را از همان جواني از خود نشان مي‌دهد. اما حق مطلب اين است كه هدايت به حكم طبيعت خود عمل مي‌كند و هيچ وضعي را از سر مصلحت به خود نمي‌گيرد يا به خود نمي‌بندد.

من به عنوان یک خواننده ی عام و یک علاقه مند به آثار و شخصیت هدایت یک دلیل دیگر را هم در جاودانگی او ثمربخش میدانم و آن حس مسوولیت و دلسوزی بی مانند او برای ایران و مردمش است .

باور دارم که کمتر کسی در آسمان ادب و فرهنگ این سرزمین تا این پایه مسوولانه و دلسوز و با حرارت تلاش کرده است .

کمتر نویسنده ای را می توانید بیابید که همچون هدایت نسبت به سرنوشت کشورش حساسیت و نگرانی داشته باشد و تا این حد بی ریا و بی غرض گفته و نوشته باشد .

چند سال پیش نوشته ای از استاد باستانی پاریزی منتشر شد که یادداشتی از هدایت را به همراه داشت .

در 1310 خورشیدی سیدحسن تقی زاده در دانشگاه تهران سخنرانی کرده بوده و خط و زبان پارسی را به ریشخند گرفته و تغییر زبان یا دست کم تغییر رسم الخط پارسی ( با توجه به الگوی ترکیه ) را تجویز کرده بوده . **

هدایت از خواندن متن سخنرانی چنان به خشم آمده بوده که با چند نفر از دوستانش از جمله آقای باستانی پاریزی تماس می گیرد و خواهش می کند که پاسخی برای این سخنرانی بنویسند . وقتی آقای باستانی می پرسد که چرا خودت این کار را نمی کنی ؟ هدایت پاسخ می دهد : ” ممکن است به من بگویند تو متخصص نیستی . اما در مورد تو نمی توانند چنین چیزی بگویند . “

پس از آن وقتی تعلل آقای باستانی را می بیند ( به هر حال حسن تقی زاده نخست وزیر و یک چهره ی سیاسی بسیار با نفوذ بوده که هر کسی جرات پاسخ گویی به یاوه های او را به خود نمی داده ) خودش دست به کار می شود و پاسخی دندان شکن برایش می نویسد و خواهش می کند که باستانی آنرا به نام خود منتشر کند که این امر هم محقق نمی شود و جناب باستانی پاریزی این جوابیه را در سالهای پس از انقلاب منتشر می کند .

در سطر سطر این جوابیه شما می توانید تعصب و دلبستگی هدایت را به فرهنگ و زبان و ادبیات ایران احساس کنید . التهاب او را برای ایستادن در برابر جریانی که با الهام از اربابان خارجی کمر به قتل همه ی داشته های فرهنگی و اجتماعی ایران بسته بود نه تنها در این نوشته که در همه ی نوشته های هدایت به روشنی می بینید و با آن همدردی و همراهی می کنید .

به هر روی می توان گفت که هدایت , گرچه که در سخت ترین دوران تاریخ معاصر ایران زیسته و هر دو جنگ جهانی و آثار مخرب آن بر کشور را دیده و لمس کرده است , اما پاداش همه ی سخت کوشی ها و دلسوزی هایش را با بدست آوردن جایگاهی بلند و در خور , در میان مردم کشورش به چنگ آورده است .

————————————————————————————————————————————————–

** گویا تقی زاده در سالهای بعد از این ایده ها ابراز پشیمانی کرده و آنرا به خامی و تندروی جوانی نسبت داده بوده .

سلام

چند روز پیش برادر عزیزم که دور از ما و در تهران زندگی می کند چند کتاب از مجوعه داستانهای نیکولا کوچولو برایم فرستاد . این مجموعه , شامل داستانهای کوتاه و زیبایی است که رنه گوسینی ( خالق آستریکس و اوبلیکس ) در قالبی کودکانه نگاشته است . همراهی کاریکاتورهای بی مانند زنده یاد سامپه ( کاریکاتوریست بزرگ فرانسوی ) داستانها را به اوج رسانده .

داستانها در نگاه نخست , کودکانه به نظر می رسند و خواننده ی بزرگسال احساس می کند که نباید آنها را بخواند . اما در حقیقت مخاطب ویژه ی این داستانها بزرگسالان هستند و نه کودکان . شاید حتی این داستانها برای کودکان جذابیت چندانی هم نداشته باشند , اما برای ما بزرگسالان یادآور کودکی فراموش شده مان هستند . یادآور همه ی آن چیزهایی که باعث شادی و غم و غصه مان می شد . همه ی آن چیزهایی که در عالم بزرگترها برایمان قابل درک نبود و همه ی چیزهایی که بزرگترها از دنیای ما درک نمی کردند ( شگفتا که امروز خودمان یعنی کودکان دیروز , همانها را در کودکان امروز درک نمی کنیم !! ) .

در شگفتم که کودک درون آقای رنه گوسینی تا چه حد زنده و سرحال بوده و ایشان تا چه پایه لحظه لحظه ی دوران خردسالی اش را به یاد داشته و با آن زندگی می کرده .

 

رنه گوسینی

کتابهای این مجموعه , کوچک و داستانها بسیار کوتاه هستند و خواندنشان برای زمانهای هرزی مانند نشستن در اتوبوس و تاکسی و مترو و انتظار در مطب پزشک و … بسیار مناسب و شدنی است . پس پیشنهاد می کنم مجموعه داستانهای نیکولا کوچولو را از دست ندهید . لحظاتی شاد و یادآوری چیزهایی که سالها از یادتان رفته بودند و البته عبرتهایی برای درک بهتر کودکان جایزه ی شما خواهد بود .

این شما و این داستان :                                                  

مثل آدم بزرگ ها

ما یک همسایه ی جدید داریم که نامش ماری ادویژ است . امروز بابا و مامانش اجازه دادند که او بیاید تو حیاط ما با هم بازی کنیم .

ازش پرسیدم :

– چی بازی کنیم ؟ توپ بازی ؟ تیله بازی ؟ قطار بازی ؟

ماری ادویژ گفت :

– نه بیا بابا و مامان بازی کنیم . تو بابا بشو , من هم مامان , عروسکم هم می شود بچه ی ما .

من دلم نمی خواست عروسک بازی کنم چون خوشم نمی آید . تازه اگر دوستهام مرا می دیدند حسابی مسخره ام می کردند . ولی نمی خواستم ماری ادویژ ناراحت بشود , چون دختر خیلی خوبی است , به این خاطر قبول کردم .

ماری ادویژ گفت :

– خب , این اتاق پذیرایی است , آنجا میز و بوفه است و رویش عکس عمو لئون . حالا مثلا شب شده , من پیراهن قرمز و کفش پاشنه بلند مامانم را پوشیده ام و تو هم از سر کار آمده ای , بیا .

من اول تو خیابان را نگاه کردم ببینم کسی نباشد , بخصوص دوستم آلسست که خانه شان دور نیست , بعد شروع به بازی کردم .

وانمود کردم دری را باز می کنم و گفتم :

– سلام ماری ادویژ .

ماری ادویژ گفت :

– نه بابا , عجب خنگی هستی !! تو باید بهم بگویی عزیزم , مثل بابا . من هم تو را همانجور صدا میزنم که مامانم بابایم را صدا می زند . حالا از اول .

من از اول شروع کردم .

گفتم :

– سلام عزیزم .

ماری ادویژ گفت :

– سلام گرگوار , آخر این ساعت می آیند خانه ؟

گفتم :

– ولی ماری ادویژ …

اما ماری ادویژ نگذاشت حرفم را تمام کنم .

– نه نیکولا , تو اصلا بازی بلد نیستی ! بله ! تو باید به من بگویی عزیزم , بعد هم باید بگویی که خیلی کار داشته ای و برای همین دیر آمده ای !

گفتم :

– یک عالم کار داشته ام عزیزم . برای همین دیر رسیدم عزیزم .

ماری ادویژ دستهایش را بالا برد و جیغ زد :

اِ ! منتظر همین حرف بودم ! هر شب همین بساط است ! شرط می بندم که باز هم پیش دوستهات بودی و اصلا عین خیالت هم نیست که من نگران بشوم , یا غذا از دهن بیفتد , یا دختر کوچولویمان که این قدر خوشگل است مریض شده باشد .می توانستی دست کم یک تلفن بزنی و فکر کنی که زن و بچه و خانه هم داری . ولی نه آقا , اینها اصلا برایت مهم نیست . ترجیح می دهی پیش رفیقهات باشی ! من چه بدبختم ! دیگر به من نگو عزیزم !!

حرفهای ماری ادویژ که تمام شد صورتش سرخ شده بود , بعد گفت :

– نیکولا , چرا با دهان باز ایستاده ای و مرا نگاه می کنی ؟ بازی کن دیگر !

گفتم :

– ببین ماری ادویژ نمی خواهی توپ بازی کنیم ؟ من محکم نمی زنم , حالا می بینی .

ماری ادویژ جواب داد :

– نه , تو حالا باید بگویی که داری جان می کنی که پول زیادی برای زن و بچه ات در بیاوری .

من گفتم :

– من دارم جان می کنم که پول زیادی برای زن و بچه ام دربیاورم .

ماری ادویژ کلی قیافه گرفت و داد زد :

آها , منتظر همین حرف هم بودم ! آنها از تو سو استفاده می کنند , اصلا به تو چه که بروی غذا بخری یا پول رختشویی بدهی . آن وقت من برای خرج خانه لنگم . من و بچه یک لباس نداریم بپوشیم . چند دفعه بهت گفتم برو پیش رییست و بگو اضافه حقوق بهت بدهند . ولی تو جراتش را نداری . می خواهی من به جایت بروم ؟

پرسیدم :

– حالا من چی باید بگویم ؟

ماری ادویژ گفت :

– هیچی , تو میشینی سر میز شام و روزنامه ات را می خوانی .

من نشستم روی چمن و ادای روزنامه خواندن را در آوردم .

ماری ادویژ گفت :

– به جای روزنامه خواندن دو کلمه حرف بزن , بگو امروز چه کار کردی . من که از صبح هیچ کس را نمی بینم , تو هم که از راه می رسی روزنامه ات را باز می کنی و دهانت را می بندی .

گفتم :

– ولی ماری ادویژ , تو خودت گفتی روزنامه بخوانم .

ماری ادویژ زد زیر خنده و گفت :

– خب آره , کله پوک , این بازی است , برای خنده است . حالا تو مثلا روزنامه ات را می بندی و می گویی ای بابا !

ماری ادویژ که می خندد خیلی با نمک می شود . من هم چون دوست دارم باهاش بازی کنم مثلا روزنامه ام را بستم و گفتم :

– ای بابا !

ماری ادویژ گفت :

– دیگر شورش را در آورده ای ! من فقط ازش خواستم روزنامه اش را ببندد , آن وقت آقا اعتراض هم می کند . تازه دخترت را که این قدر خوشگل است و نمره ی از بر خوانی اش هم خوب شده , یک بوس نکردی .

ماری ادویژ عروسکش را از روی چمن برداشت و می خواست که من بگیرمش .

گفتم :

– نه , عروسک دیگر نه .

ماری ادویژ پرسید :

– چرا عروسک نه ؟

– به خاطر آلسست . اگر مرا ببیند مسخره ام می کند و تو مدرسه برای بقیه ی بچه ها تعریف می کند .

ماری ادویژ پرسید :

– حالا این آلسست کی هست ؟

– خب , دوستم است . تپل است و همیشه در حال خوردن است . زنگ تفریح هم توی بازی دروازه بان می شود .

ماری ادویژ چشمهاش را تنگ کرد و گفت :

– پس تو ترجیح می دهی با دوستت بازی کنی تا با من ؟

گفتم :

– نه , ولی خب می توانیم می توانیم با قطار برقی بازی کنیم . من یک عالم واگن دارم و ریلهایی که بالا می روند و پایین می آیند .

– حالا که ترجیح می دهی با دوستت بازی کنی , برو پیش همان دوستت , من هم بر می گردم خانه مامانم .

ماری ادویژ این را گفت و رفت .

من تنها توی حیاط مانده بودم و دلم می خواست گریه کنم , ولی بابا خنده کنان از خانه آمد بیرون و گفت :

– داشتم از پنجره نگاهتان می کردم , خیلی خوب بازی کردی ! خیلی قوی !!

بعد دست روی شانه ام گذاشت و گفت :

– عیب ندارد پسرم , اینها همه شان همین اند !

خیلی خوشحال بودم که بابا با من مثل آدم بزرگها حرف می زد . من هم فردا می روم از ماری ادویژ که خیلی با نمک است معذرت می خواهم . مثل آدم بزرگها !!

سلام

محمدرضا لطفی یک از آن نامهای بزرگ موسیقی سنتی ایران است . این نوازنده و آهنگساز نامدار و قدیمی ایران سابقه ی شاگردی اساتید بزرگی چون نورعلی برومند و سعید هرمزی و عبداله دوامی و همکاری با دیگر اساتید موسیقی سنتی ایران مانند فرامرز پایور و حسین علیزاده و محمدرضا شجریان و پرویز مشکاتیان و هنگامه اخوان و شهرام ناظری را دارد و بسیاری از اهالی امروز موسیقی ما می توانند ادعا کنند که شاگرد او هستند .

چند روز پیش آقای لطفی در گفت و گوی با روزنامه ها کنسرت آینده اش را معرفی کرد و سخنان دیگری هم البته گفت . آن چیزی که توجه بیشتر رسانه ها را جلب کرد اظهار نظر او درباره ی جایگاه ساز و آواز بود .

آقای لطفی بر این باور بودند که : ” به نظر من این خواننده است که نیاز به نوازنده دارد .  چرا که نوازنده بدون خواننده هم می تواند ساز بزند , اما خواننده بدون نوازنده نمی تواند آواز بخواند و آواز بدون نوازنده مثل مداحی و نوحه خوانی می ماند .”

در باب درست یا نادرست بودن این نظر باید گفت که ایشان به هر حال محمدرضا لطفی است و هر چه در این باب بگوید حتما درست است .

اما چیزی که به نظر من آمد این بود که این دیدگاه به شدت بوی جبهه گیری می دهد . جبهه گیری بر علیه کسی دیگر . مهم نیست چه کسی . مهم این است که استادی در اندازه های لطفی موضع گیری می کند . مهم این است که برای ما مردم عادی و دوستداران موسیقی کمی دور از انتظار است که امثال محمدرضا لطفی هر چند سال یکبار , یک مصاحبه ی مطبوعاتی داشته باشند و همان را هم به تسویه حساب و رو کم کنی و جدل مطبوعاتی با یک هم صنف دیگر بگذرانند .

بهتر نیست که اساتید ما کمی بردبارتر باشند و اجازه بدهند که کارشان و شخصیتشان زمینه ی داوری مردم باشد و نه جبهه گیری های رسانه ای آنها ؟ آیا بردباری آموزش بهتری نیست برای جامعه ای که چشمش به بزرگانی مانند محمدرضا لطفی است ؟