جوانمرد و خوشخوی و بخشنده باش
چو حق بر تو پاشد تو بر بنده پاش
ره نیک مردان آزاده گیر
چو استاده ای دست افتاده گیر
سیاه اندرون باشد و سنگ دل
که خواهد که موری شود تنگ دل
کسی نیک بیند به هر دو سرای
که نیکی رساند به خلق خدای
کرم ورزد آن کس که مغزی در اوست
که دون همتان اند بی مغز و پوست
خنک آن که آسایش مرد و زن
گزیند بر آسایش خویشتن
بخور تا توانی به بازوی خویش
که سعیت بود در ترازوی خویش
چو مردان ببر رنج و راحت رسان
مخنث* خورد دسترنج کسان
برانداز بیخی که خار آورد
درختی بپرور که بار آورد
مبخشای بر هرکجا ظالمی است
که رحمت بر او جور بر عالمی است
جفا پیشگان را بده سر به باد
ستم بر ستم پیشه عدل است و داد
———————————————————————————————
مخنث ( mokhanas ) : مرد بدون ریش , معادل بدکاره و هرزه در روزگار سعدی مرحوم