Warning: Declaration of AVH_Walker_Category_Checklist::walk($elements, $max_depth) should be compatible with Walker::walk($elements, $max_depth, ...$args) in /home/vehcom/domains/parsaveh.com/public_html/wp-content/plugins/extended-categories-widget/4.2/class/avh-ec.widgets.php on line 62

Warning: Declaration of AVH_Walker_CategoryDropdown::walk($elements, $max_depth) should be compatible with Walker::walk($elements, $max_depth, ...$args) in /home/vehcom/domains/parsaveh.com/public_html/wp-content/plugins/extended-categories-widget/4.2/class/avh-ec.core.php on line 876

Warning: Parameter 2 to wp_hide_post_Public::query_posts_join() expected to be a reference, value given in /home/vehcom/domains/parsaveh.com/public_html/wp-includes/class-wp-hook.php on line 324
سلمان ساوجی « پرثوه

سلام

عبید زاکانی شاعر و طنز پرداز چیره دست ایرانی در حاضر جوابی و هوش و ذکاوت زبانزد بود . روزی عبید یک دوبیتی شنید از سلمان ساوجی در هجو خودش . سلمان ساوجی شاعر و ادیب اهل ساوه بود که تمام عمر مدح حکام را گفته بود و به طور عمده مداح حکام خاندان جلایریان بود و به جهت مداحی همواره در دربار کیا و بیا و دم و دستگاهی داشت .

سلمان در هجو عبید گقته بود :

جهنمی هجا گو عبید زاکانی                 مقرر است به بی دولتی و بی دینی

 اگر چه نیست ز قزوین و روستا زاده است            لیک می شود اندر حدیث قزوینی

توضیح واجب آنکه در آن روزگار مردم قزوین به خشونت و زود خشمگین شدن شهره بودند , نه آنچه که امروز به آن مشهورند . اشاره ی سلمان هم به خشونت کلام عبید بوده است و نه چیز دیگر .

عبید از شنیدن قضاوت سلمان درباره ی خودش بسیار برآشفته می شود , به حدی که راه بغداد را در پیش می گیرد تا هر جور شده سلمان را سرجای خود بنشاند .

در هنگام ورودش به بغداد  سلمان با خدم و حشم و دوستان و نزدیکانش در کنار دجله به تفرج مشغول بوده است . عبید هم به مجلسشان وارد میشود .

سلمان از دیدن غریبه ای که معلوم بوده از راه دوری آمده به شوق می آید و از او نام و اهلیتش را می پرسد . عبید می گوید که مردی مسکین است و از قزوین آمده . سلمان از او می پرسد که : سلمان ساوجی را می شناسی ؟ شعری از او به یاد داری که بخوانی برایمان ؟

عبید پاسخ می دهد که بله و می خواند :

من خراباتی ام و باده پرست           در خرابات مغان عاشق و مست

می کشندم چو سبو دوش به دوش          می بردندم چو قدح دست به دست

و ادامه می دهد : البته سلمان مردی است فاضل و کلام بلیغ و شیوایی دارد . بعید می دانم که این شعر از او باشد . گمان می کنم که این شعر از زن سلمان باشد که وصف حال خود را گفته باشد . چون به او بیشتر می خورد که دست به دست و دوش به دوش ببرندش تا خود سلمان .

سلمان در برابر آنهمه خدم و خشم و دوستانش از گفتار مرد بیگانه چنان شرمگین می شود که خیس عرق شده و از نشانی که عبید در آغاز کلامش داده بوده به فراست درمی یابد که او کیست . پس قسمش داده که آیا تو عبید نیستی ؟ مهمان می پذیرد که کیست و سلمان را به باد انتقاد می گیرد که تویی که مرا هرگز ندیده و نمی شناسی چگونه در هجوم شعر گفتی ؟ سلمان که از تیغ زبان عبید به شدت وحشت کرده بوده زود پوزش می خواهد و عبید را در کنار خود می نشاند و عزت و احترامش می کند .

عبید بعدها بارها به سلمان گوشزد کرد که شانس آوردی که زود عذر خواهی کردی و گرنه حسابی از خجالتت بیرون می آمدم .