سلام
پیکره ی تجاوز به پروسفونه اثر بی همانند برنینی ایتالیایی که در سالهای ۱۶۲۱ تا ۱۶۲۲ ساخته شده است
به عکس زیر خوب نگاه کنید :
این یک عکس تحریک آمیز یا غیر اخلاقی نیست . بلکه بخشی از یک پیکره ی مرمری است ساخته ی یک هنرمند ایتالیایی به نام برنینی به نام ” تجاوز به پروسفونه ” . خواهش می کنم فراموش نکنید این دست که ران دخترک را با فشار گرفته بخشی از یک قطعه سنگ مرمر بزرگ است . این همه ظرافت و این همه زیبایی و این همه واقعیت بر یک تکه سنگ تراشیده شده اند .
داستان پروسفونه از اساطیر یونان آمده :
خدایگان ( الاهه ) زمین به نام دمتر که زنی بی اندازه زیبارو و دوست داشتنی بود و آسایش و آب و خوراک مردم زمین از او بود , به همسری زئوس ( خدای خدایان ) در آمد و از او باردار شد و دختری زایید به نام پروسفونه ( prosepina ) . این دختر هم مانند مادرش بی اندازه زیبا و دلنشین بود .
روزی هادس , برادر زئوس که خدایگان سرزمین مردگان ( در زیر زمین ) بود برای هواخوری به بالا و روی زمین آمد و در زمان سرکشی به این سو و آن سو از دور چشمش به پروسفونه افتاد و یک دل نه صد دل , دلبسته ی او شد ( گزارشهای موثق حاکی از دخالت عوامل سرویس جاسوسی آفرودیت حسود یعنی خدایگان زیبایی هستند که کسی را به زیبایی خودش نمی توانست روی زمین ببیند ) . زود نزد زئوس رفت برای خواستگاری پروسفونه . زئوس مخالفتی با ازدواج برادرش و دختر زیبایش نداشت** اما می دانست که دمتر بدون دخترش زندگی نخواهد کرد . پس به برادرش پیش نهاد داد که دخترک را بدزدد . هادس هم که از سرزمین مردگان آمده بود و همه ی غرایزش در بالاترین درجه ی فشار بودند خون جلوی چشمانش را گرفته بود , دخترک بی گناه را دزدید و به زیر زمین برد . دمتر پریشان و آشفته حال هرچه گشت کمتر یافت و زمانی که ناامید شد به گیاهان دستور داد دیگر نرویند و خشکسالی و قحطی و سرما زمین را فرا گرفت . تا اینجا خدایان ککشان هم نمی گزید . از روزی که دیگر مردم گرسنه و ناتوان چیزی نداشتند که برای خدایان قربانی کنند , ایشان را ترس از دست دادن جایگاه خدایگانی فرا گرفت و از دمتر خواهش کردند که دست از ناله و نفرین بردارد .
اشکهای دخترک را ببینید
دمتر دخترش را خواست و خدایان وقتی زور را پر زور دیدند اجازه دادند که پروسفونه از دنیای مردگان باز گردد , با این شرط که در آنجا چیزی از غذای مردگان نخورده باشد . زئوس پیک فرستاد به دنبال دخترک . هادس زیرک به پروسفونه گفت : “من تو را خیلی دوست دارم . اگر رفتنت به نزد مادرت تو را شادمان می سازد برو .” و دانه ی اناری در دهان دخترک گذاشت که از شادمانی اشک در چشمانش جمع شده بود .
به کف و انگشتان پا و موهای آشفته ی دخترک دقت کنید
بازگشت پروسفونه به روی زمین با فرجام خواهی هادس و رو شدن سند خورده شدن دانه ی انار همراه شد . اما از آنجایی که زور دمتر هم زیاد بود و ممکن بود با ایجاد قحطی باز هم کاسه و کوزه ی خدایگان ها را به هم بریزد قرار شد 6 ماه از سال پروسفونه منزل مادری باشد و 6 ماه پیش هادس , سر خانه و زندگی خودش و از همین روست که در دنیا 6 ماه از سال بهار و تابستان است , یعنی دمتر از بودن دخترش در کنار خود شادمان است و 6 ماه هم پاییز و زمستان , یعنی دمتر غمگین است و در حال انتقام گرفتن .
نمای پشتی پیکره , از هر سویی که نگاه کنید یکی از سرهای سربر به شما نگاه می کند
حالا این داستان دلکش را با این تصاویر زیبا کنار هم بگذارید . این پیکره نشان دهنده ی زمان دزدیده شدن پروسفونه است .
سربر سگ سه سری که صاحبش هادس بود و کارش نگهبانی از در ورودی سرزمین مرده ها بود , برای جلوگیری از فرار مرده ها
**
لطفا امروزی با قضیه برخورد نکنید . این داستان در ناکجا آباد و درون اساطیر یونان اتفاق افتاده است , بنابراین ازدواج عمو و برادر زاده ایرادی نداشته است .
آبشخور ( منبع ) :
آشنایی با این اثر هنری در یک وبلاگ بسیار وزین برای من میسر شد , وبلاگ کینگ فوسکا
سلام
ماکسیم گورکی نویسنده ی نامدار روس کتابی دارد با نام : “چهره های ادبی ” که در آن خاطراتش را از چهره های مشهور ادبی روسیه که با آنها ملاقات داشته نوشته است .
طولانی ترین بخش این کتاب مربوط به آنتون چخوف است که دوست و استاد گورکی هم محسوب می شده .
یکی از خاطرات جالبی که از چخوف در این کتاب نوشته سالهاست که در ذهن من جا خوش کرده :
روزی 3 خانم اشرافی با تعیین وقت قبلی به دیدار چخوف آمدند . به محض ورود و سلام علیک با حرارت شروع به بحث سیاسی کردند . بحث پیش رفت تا به جنگ امپراطوری عثمانی و یونانی ها رسید .
به سرعت اخبار جنگ را رد و بدل کردند و در تمام این مدت چخوف لبخند زنان سکوت کرده و ایشان را نگاه می کرد .
یکی از خانمها رو به چخوف کرد و پرسید : ” آنتون پاولویچ , نظر شما چیست ؟ “
چخوف پرسید : ” در چه زمینه ای ؟ “
خانم پرسید : ” در مورد جنگ ؟ به نظر شما ترکها پیروز می شوند یا یونانیها ؟ “
چخوف پاسخ داد : ” مطمئنا هر کدام که تجهیزات بهتر , تغذیه و آموزش بهتری داشته باشند پیروز می شوند .”
خانم اصرار کرد : ” نه , می خواهم بدانم که شما به کدام یک بیشتر علاقه دارید ؟ “
چخوف لبخندی زاد و گفت : ” من به پاستیل میوه علاقه دارم .”
خانم اخمهایش را در هم کشید و رو به دوستانش با صدای بلند گفت : ” طعنه آمیز حرف نمی زند ؟ “
چخوف باز هم لبخند زنان ادامه داد : ” من به جنگ و سیاست علاقه ای ندارم . اما پاستیل میوه را خیلی دوست دارم . شما چطور ؟ “
در کوتاه زمانی خانمها بحثی داغ و کاملا تخصصی را درباره ی پاستیل میوه , روشهای درست کردن آن و بهترین فروشگاهها و مارکهای آن آغاز کردند .
ساعتی بعد هم خوش و خندان چخوف را ترک کردند و در ضمن تشکر بابت گقت و گوی خوبی که داشتند به چخوف قول دادند که برایش یک بسته پاستیل درجه ی یک بفرستند .
پس از رفتن آنها گورکی راز برخورد چخوف را سوال می کند . چخوف می گوید : ” آنها داشتند تلاش می کردند که چهره ای غیر واقعی از خودشان نشان بدهند و به چیزی تظاهر می کردند که نبودند . من تلاش کردم آنها را به آنچه که هستند نزدیک تر کنم . در واقع زیبا ترین چهره ی هرکس واقعی ترین چهره ی اوست .”
—————————————————————–
** این مطلب را من با تکیه بر حافظه نوشتم . بنابراین اگر شباهتی بین جملات این نوشتار و کتاب اصلی نیست پوزش مرا بپذیرید .