Warning: Declaration of AVH_Walker_Category_Checklist::walk($elements, $max_depth) should be compatible with Walker::walk($elements, $max_depth, ...$args) in /home/vehcom/domains/parsaveh.com/public_html/wp-content/plugins/extended-categories-widget/4.2/class/avh-ec.widgets.php on line 62

Warning: Declaration of AVH_Walker_CategoryDropdown::walk($elements, $max_depth) should be compatible with Walker::walk($elements, $max_depth, ...$args) in /home/vehcom/domains/parsaveh.com/public_html/wp-content/plugins/extended-categories-widget/4.2/class/avh-ec.core.php on line 876

Warning: Parameter 2 to wp_hide_post_Public::query_posts_join() expected to be a reference, value given in /home/vehcom/domains/parsaveh.com/public_html/wp-includes/class-wp-hook.php on line 324
نیکولا کوچولو « پرثوه

سلام

چند روز پیش برادر عزیزم که دور از ما و در تهران زندگی می کند چند کتاب از مجوعه داستانهای نیکولا کوچولو برایم فرستاد . این مجموعه , شامل داستانهای کوتاه و زیبایی است که رنه گوسینی ( خالق آستریکس و اوبلیکس ) در قالبی کودکانه نگاشته است . همراهی کاریکاتورهای بی مانند زنده یاد سامپه ( کاریکاتوریست بزرگ فرانسوی ) داستانها را به اوج رسانده .

داستانها در نگاه نخست , کودکانه به نظر می رسند و خواننده ی بزرگسال احساس می کند که نباید آنها را بخواند . اما در حقیقت مخاطب ویژه ی این داستانها بزرگسالان هستند و نه کودکان . شاید حتی این داستانها برای کودکان جذابیت چندانی هم نداشته باشند , اما برای ما بزرگسالان یادآور کودکی فراموش شده مان هستند . یادآور همه ی آن چیزهایی که باعث شادی و غم و غصه مان می شد . همه ی آن چیزهایی که در عالم بزرگترها برایمان قابل درک نبود و همه ی چیزهایی که بزرگترها از دنیای ما درک نمی کردند ( شگفتا که امروز خودمان یعنی کودکان دیروز , همانها را در کودکان امروز درک نمی کنیم !! ) .

در شگفتم که کودک درون آقای رنه گوسینی تا چه حد زنده و سرحال بوده و ایشان تا چه پایه لحظه لحظه ی دوران خردسالی اش را به یاد داشته و با آن زندگی می کرده .

 

رنه گوسینی

کتابهای این مجموعه , کوچک و داستانها بسیار کوتاه هستند و خواندنشان برای زمانهای هرزی مانند نشستن در اتوبوس و تاکسی و مترو و انتظار در مطب پزشک و … بسیار مناسب و شدنی است . پس پیشنهاد می کنم مجموعه داستانهای نیکولا کوچولو را از دست ندهید . لحظاتی شاد و یادآوری چیزهایی که سالها از یادتان رفته بودند و البته عبرتهایی برای درک بهتر کودکان جایزه ی شما خواهد بود .

این شما و این داستان :                                                  

مثل آدم بزرگ ها

ما یک همسایه ی جدید داریم که نامش ماری ادویژ است . امروز بابا و مامانش اجازه دادند که او بیاید تو حیاط ما با هم بازی کنیم .

ازش پرسیدم :

– چی بازی کنیم ؟ توپ بازی ؟ تیله بازی ؟ قطار بازی ؟

ماری ادویژ گفت :

– نه بیا بابا و مامان بازی کنیم . تو بابا بشو , من هم مامان , عروسکم هم می شود بچه ی ما .

من دلم نمی خواست عروسک بازی کنم چون خوشم نمی آید . تازه اگر دوستهام مرا می دیدند حسابی مسخره ام می کردند . ولی نمی خواستم ماری ادویژ ناراحت بشود , چون دختر خیلی خوبی است , به این خاطر قبول کردم .

ماری ادویژ گفت :

– خب , این اتاق پذیرایی است , آنجا میز و بوفه است و رویش عکس عمو لئون . حالا مثلا شب شده , من پیراهن قرمز و کفش پاشنه بلند مامانم را پوشیده ام و تو هم از سر کار آمده ای , بیا .

من اول تو خیابان را نگاه کردم ببینم کسی نباشد , بخصوص دوستم آلسست که خانه شان دور نیست , بعد شروع به بازی کردم .

وانمود کردم دری را باز می کنم و گفتم :

– سلام ماری ادویژ .

ماری ادویژ گفت :

– نه بابا , عجب خنگی هستی !! تو باید بهم بگویی عزیزم , مثل بابا . من هم تو را همانجور صدا میزنم که مامانم بابایم را صدا می زند . حالا از اول .

من از اول شروع کردم .

گفتم :

– سلام عزیزم .

ماری ادویژ گفت :

– سلام گرگوار , آخر این ساعت می آیند خانه ؟

گفتم :

– ولی ماری ادویژ …

اما ماری ادویژ نگذاشت حرفم را تمام کنم .

– نه نیکولا , تو اصلا بازی بلد نیستی ! بله ! تو باید به من بگویی عزیزم , بعد هم باید بگویی که خیلی کار داشته ای و برای همین دیر آمده ای !

گفتم :

– یک عالم کار داشته ام عزیزم . برای همین دیر رسیدم عزیزم .

ماری ادویژ دستهایش را بالا برد و جیغ زد :

اِ ! منتظر همین حرف بودم ! هر شب همین بساط است ! شرط می بندم که باز هم پیش دوستهات بودی و اصلا عین خیالت هم نیست که من نگران بشوم , یا غذا از دهن بیفتد , یا دختر کوچولویمان که این قدر خوشگل است مریض شده باشد .می توانستی دست کم یک تلفن بزنی و فکر کنی که زن و بچه و خانه هم داری . ولی نه آقا , اینها اصلا برایت مهم نیست . ترجیح می دهی پیش رفیقهات باشی ! من چه بدبختم ! دیگر به من نگو عزیزم !!

حرفهای ماری ادویژ که تمام شد صورتش سرخ شده بود , بعد گفت :

– نیکولا , چرا با دهان باز ایستاده ای و مرا نگاه می کنی ؟ بازی کن دیگر !

گفتم :

– ببین ماری ادویژ نمی خواهی توپ بازی کنیم ؟ من محکم نمی زنم , حالا می بینی .

ماری ادویژ جواب داد :

– نه , تو حالا باید بگویی که داری جان می کنی که پول زیادی برای زن و بچه ات در بیاوری .

من گفتم :

– من دارم جان می کنم که پول زیادی برای زن و بچه ام دربیاورم .

ماری ادویژ کلی قیافه گرفت و داد زد :

آها , منتظر همین حرف هم بودم ! آنها از تو سو استفاده می کنند , اصلا به تو چه که بروی غذا بخری یا پول رختشویی بدهی . آن وقت من برای خرج خانه لنگم . من و بچه یک لباس نداریم بپوشیم . چند دفعه بهت گفتم برو پیش رییست و بگو اضافه حقوق بهت بدهند . ولی تو جراتش را نداری . می خواهی من به جایت بروم ؟

پرسیدم :

– حالا من چی باید بگویم ؟

ماری ادویژ گفت :

– هیچی , تو میشینی سر میز شام و روزنامه ات را می خوانی .

من نشستم روی چمن و ادای روزنامه خواندن را در آوردم .

ماری ادویژ گفت :

– به جای روزنامه خواندن دو کلمه حرف بزن , بگو امروز چه کار کردی . من که از صبح هیچ کس را نمی بینم , تو هم که از راه می رسی روزنامه ات را باز می کنی و دهانت را می بندی .

گفتم :

– ولی ماری ادویژ , تو خودت گفتی روزنامه بخوانم .

ماری ادویژ زد زیر خنده و گفت :

– خب آره , کله پوک , این بازی است , برای خنده است . حالا تو مثلا روزنامه ات را می بندی و می گویی ای بابا !

ماری ادویژ که می خندد خیلی با نمک می شود . من هم چون دوست دارم باهاش بازی کنم مثلا روزنامه ام را بستم و گفتم :

– ای بابا !

ماری ادویژ گفت :

– دیگر شورش را در آورده ای ! من فقط ازش خواستم روزنامه اش را ببندد , آن وقت آقا اعتراض هم می کند . تازه دخترت را که این قدر خوشگل است و نمره ی از بر خوانی اش هم خوب شده , یک بوس نکردی .

ماری ادویژ عروسکش را از روی چمن برداشت و می خواست که من بگیرمش .

گفتم :

– نه , عروسک دیگر نه .

ماری ادویژ پرسید :

– چرا عروسک نه ؟

– به خاطر آلسست . اگر مرا ببیند مسخره ام می کند و تو مدرسه برای بقیه ی بچه ها تعریف می کند .

ماری ادویژ پرسید :

– حالا این آلسست کی هست ؟

– خب , دوستم است . تپل است و همیشه در حال خوردن است . زنگ تفریح هم توی بازی دروازه بان می شود .

ماری ادویژ چشمهاش را تنگ کرد و گفت :

– پس تو ترجیح می دهی با دوستت بازی کنی تا با من ؟

گفتم :

– نه , ولی خب می توانیم می توانیم با قطار برقی بازی کنیم . من یک عالم واگن دارم و ریلهایی که بالا می روند و پایین می آیند .

– حالا که ترجیح می دهی با دوستت بازی کنی , برو پیش همان دوستت , من هم بر می گردم خانه مامانم .

ماری ادویژ این را گفت و رفت .

من تنها توی حیاط مانده بودم و دلم می خواست گریه کنم , ولی بابا خنده کنان از خانه آمد بیرون و گفت :

– داشتم از پنجره نگاهتان می کردم , خیلی خوب بازی کردی ! خیلی قوی !!

بعد دست روی شانه ام گذاشت و گفت :

– عیب ندارد پسرم , اینها همه شان همین اند !

خیلی خوشحال بودم که بابا با من مثل آدم بزرگها حرف می زد . من هم فردا می روم از ماری ادویژ که خیلی با نمک است معذرت می خواهم . مثل آدم بزرگها !!

5 Comments »

  1. JOKER
    10:38 ب.ظ در نوامبر 14th, 2012

    عالی بود دمت گرم

  2. نگار
    2:56 ب.ظ در مارس 8th, 2013

    خیلی خیلی خیلی دوستش دارم

  3. عارف
    12:02 ق.ظ در ژوئن 6th, 2013

    خيلي قشنگ بود … اين ماله كدوم كتابش بود ؟؟ مي شه بنويسيد .

  4. وحید فلاحی
    4:45 ب.ظ در ژوئن 8th, 2013

    یادم نیست باید نگاه کنم .

  5. آریا
    1:40 ب.ظ در نوامبر 19th, 2015

    خیلی عالی بود

Leave a comment

خوراک RSS برای نظرات این مطلب